کوچک که بودیم چه دلهای بزرگی داشتیم …
اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم …
کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش را .
.می توان از نگاهش خواند
اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد …
و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم .
درخلوت تنهایی ام
برای دل خویش مینویسم،
نوشته هایی که شاید
یادگاری باشد
از روزهایی که همدمی نبود مرا !!!!!!
تا سر برشانه هایش گذارم ...
خدایا!
خورشید را به من قرض میدهی ؟
از تو كه پنهان نیست
سرزمین خیالم سالهاست یخ بسته است...
نـــوشتـــه هـــآیمـــ را کـــِ میخـــوآنــی...
دلخــــوش نبـــآش از اینکـــ مخــآطبـــ تـــویی....
زیـــآد شـــدن نـــوشتـــه هـــآیِ من یعنی:
بــی حـــدی نـــآمـــردی هـــآیِِ تــــو...!
برای چشم هایم نماز باران بخوان....
بغض کرده ابریست اما نمیبارد.
دلتنگـی ؛ پیچیــده نیســت...
یک دل..یک آسمان..یــک بغــض
و آرزوهــای تـَـرک خـورده !
به همین ســادگـی ...!.
خــودَم قَبـــول دارم کـــهنه شـــده ام
آنـــقدر کــهنه
کــه می شــوَد
رویِ گَرد و خـــاک تَنـــَم یــادگــاری نــوشت
خیالی نیست تو هم بنویس و برو... !!!
کمی بیشتر از یک آسمان دلم گرفته است ...
چه دنیای کوچکی
داری خدا ؛
برای هضم
دلتنگی های
من ...
دُنـبـال ِ کَـلاغـیْ می گـردَم ،
نـہ نمـےدآنـے !
هیچکس نمـےدآند. . .
پشت این چهره ی آرام
در دلم چـہ مـےگذرد...
نمـےدآنـے!
کسی نمـےدآند. . .
این آرامش ِ ظاهــر و این دل ِ نـا آرام ،
چقدر خستـہ ام مـےکند . . .