کوچک که بودیم چه دلهای بزرگی داشتیم …
اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم …
کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش را .
.می توان از نگاهش خواند
اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد …
و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم .
درخلوت تنهایی ام
برای دل خویش مینویسم،
نوشته هایی که شاید
یادگاری باشد
از روزهایی که همدمی نبود مرا !!!!!!
تا سر برشانه هایش گذارم ...
خدایا!
خورشید را به من قرض میدهی ؟
از تو كه پنهان نیست
سرزمین خیالم سالهاست یخ بسته است...
نـــوشتـــه هـــآیمـــ را کـــِ میخـــوآنــی...
دلخــــوش نبـــآش از اینکـــ مخــآطبـــ تـــویی....
زیـــآد شـــدن نـــوشتـــه هـــآیِ من یعنی:
بــی حـــدی نـــآمـــردی هـــآیِِ تــــو...!
برای چشم هایم نماز باران بخوان....
بغض کرده ابریست اما نمیبارد.
نظرات شما عزیزان:
من در اين تاريکي پي نور ميگردم...
پي خورشيد پي عشق...
تا که شايد در اين تاريکي شبه تيره تنهايي قلبم در ميان پرتوهاي نور عشق محو شود
اما افسوس...!
افسوس که شده ام تنها راهنماي تک تک سرابهاي عشق و وصال در کوير تنهايي قلبم
دلم ميگيرد...
از سردي ديوارهاي تنگ و بي روح اين اتاق
دلم ميگيرد وقتي به ديوارهايي مينگرم که در اين تنهايي ، تنها اميدي واهي به قلبم ميبخشد
ديوارهايي که روي آنها تابلوي وصال دستانم را به دستانت کوبيده ام
تابلوهايي که سالهاست با نگاه به آنها تنهايي و بي کسي را در اتاقم سر کرده ام
حال وقتي دست به قلم ميبرم ، قلم قرمز عشقم خون گريه ميکند
از دردهايي که در اين کوير بي کسي کشيده ام
تنهايي...!!!
تنها واژه مانوس با قلبم
متنفرم...
از تک تک آجرهاي اين اتاق سرد و بي روح که مرا در خود حبس کرده
خشت هاي يخي...
آجرهاي زندان تنهايي و دوري من !!!
کاش گاهي از کنار دلم گذر ميکردي...
تا گرمي عشقت يخهاي تنهايي اين اتاق را آب ميکرد...
و زندان جداييم راويران ميساخت !!!!
بدرود .